شفیعی کدکنی
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 19:34
نفسم گرفت از این شب، درِ این حصار بشکن درِ این حصارِ جادوئیِ روزگار بشکن چو شقایق، از دل سنگ برآ رایتِ خون، به جنون، صلابتِ صخرۀ کوه سار بشکن تو که ترجمانِ صبحی، به ترنّم و ترانه لبِ زخم دیده بگشا، صفِ انتظار بشکن "سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی" تو خود آفتابِ خود باش و طلسمِ کار بشکن بِسُرای تا که هستی،...